ای آسمان
می دهی نا مهربان هردم آزارم چرا
تا به کی داری زکینه این چنین خوارم چرا ؟
قا متم در زیر بار زندگی خم کرده ای
هر دم افزایئ تو باریبر ، سرم چرا ؟
مر گنا ه من چه بودی خود ندانم ای فلک
کین چنین از زندگی کردی تو بیزارم چرا ؟
خواب آلوده نبیند ، شوق صبح آرزو
من که هر شب تا سحر بیدار وهوشیارم چرا ؟
سوختم عمری چون آتش زیر خاکستر نهان
لحظه ای شمعی نبودی بر شب تارم چرا ؟
بس ملامت ها کشیدم بلکه راهت آورم
بارها دادی عذابم این دگر بار چرا ؟
نیمه راهم وا گذاشتی عاقبت هر همرهی
در تهی دستی نشد کس همدم ویارم چرا ؟
دست پیری تا جوانی از من «مسکین »گرفت
دائما"بایاد آن از دیده خونبارم چرا ؟